کوچه باغ شهر احساس شکست لاله را جدی بگیریم اگر نیلوفری دیدیم غمگین برای قلب پر دردش بمیریم بیا در کوچه های تنک غربت برای هر غریب سایه باشی بیا هر شب کنار ساحل رود برای پیچکی همسایه باشیم اگر صد بار قلبی را شکستیم بیا یکبار با احساس باشیم
یه بعدازظهر دلنشین آفتابی رو چند میخری ؟
قیمت یک روز بارانی چنده ؟
حاضری برای بوکردن یه بنفشه وحشی توی یه صبح بهاری یه تراول بدی ؟
استاد گفت فعل رفتنو صرف
کن،گفتم:رفتم رفتی رفت،ساکت
شدم،خندیدم،خنده ام تلخ شد،استاد
داد زد و گفت خوب بعد؟گفتم:رفت،رفتو
دلم شکست غم رو دلم نشست...
خدایـــا دلــــــم بـــاز امشب گــــــرفته.!!
بیــــــا تا کمی با تـــو صـــــحبت کنـــم...
ادامه مطلب ...
شاید آن روز که سهراب نوشت زندگی اجباری است
دلش از غصه حزین بود و غمین
حال من می گو یم
زندگی یک در و دروازه و دیوار که نیست
که نشد بال زدو پرواز کرد
زندگی اجبار نیست
زندگی بال و پری دارد و مهربان تر از مهتاب است
تو عبور خواهی کرد
از همان پنجره ها
با همان بال و پر پروانه
به همان زیبایی
به همان آسانی
زندگی صندوقچه ی اصرار پرستو ها نیست
زندگی آسان است
بی نهایت باید شد تا آن را یا فت
زندگی ساده تر از امواج است
پس بیا تا بپریم
وتا شبنم آرامش صبح
تا صدای پر مرغان اقاقی بال و پر باز کنیم
تا توانیم که ازاول آغاز کنیم و تا نهایت برویم
باران که بزندتازه آسمان میشود
عین این دل من،
بیستاره و مهآلود،
آنوقت این دل بیهمراه
میخواهد که بخواند
نمناک، چون نوای باران؛
میخواهد که آواز در آواز باران بیفکند،
چندان که آسمان هم نداند؛
این نوا از کدامین برآمده!
بهگاه رعد اما،
سکوت میکند این دل،
که شهرآشوب نمیداند!!!
اون می دونست هر کسی نیاز داره به شخصی که همیشه فکرش پیشش باشه.
اون میدونست که ما به یک شخص مهربان نیاز داریم که دست یاری به سوی ما بلند کنه کسی که با میل وقتشو در اختیارمون بزاره دلواپسمون باشه و مارو بفهمه.
خدا می دونست که ما همه به شخصی نیاز داریم تا روزهای شادیهامونو باهاش تقسیم کنیم و منبعی از شجعات باشه وقتی که مشکلات دورو بر ماست کسی که برای ما حقیقته خواه نزدیک خواه دور و جدا از ما باشه کسی که دوستمون داره و ما می تونیم برای همیشه تو قلبمون مثل یک گنج اونو نگاه بداریم و این دلیل اینکه خدا به ما دوستان را هدیه داده است و دلیل خوشحالی من اینست که او تو رو به من داده
خوشبخت بودن
رنج تلخ است ولی وقتی آن را به تنهایی می کشیم
تا دوست را به یاری نخوانیم،
برای او کاری می کنیم و این خود دل را شکیبا می کند
طعم توفیق را می چشاند
و چه تلخ است لذت را “تنها” بردن
و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن
و چه بدبختی آزاردهنده ای ست “تنها” خوشبخت بودن
در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است
در بهار هر نسیمی که خود را بر چهره ات می زند
یاد “تنهایی” را در سرت زنده میکند
“تنها” خوشبخت بودن خوشبختی ای رنج آور و نیمه تمام است
” تنها” بودن ، بودنی به نیمه است
و من برای نخستین بار در هستی ام رنج “تنهایی” را احساس کردم
با تو هستم!
صدای باران را می شنوی،
دانه های باران را لمس م ی کنی،
سرت را بالا بگیر، روح آبی ات را در
فیروزه بیکران آسمان به
پرواز در بیاور...
و ترنم باران را با تمام وجود لمس کن
تا باور کنی که ...
تنها نیستی...