آغوش باران

طنز-مطالب جالب -داستانهای خواندنی و دانلود

آغوش باران

طنز-مطالب جالب -داستانهای خواندنی و دانلود

موضوع انشا سینما

 

پیش بابایی می روم و موضوع انشا را به او می گویم، بابایی می گوید:

«خب موضوع از این راحت تر؟! بشین مثل بچه ی آدم سینما رو توصیف کن!»


به بابایی گفتم:

«خب مشکل اصلی همین جاست! اصلا سینما چی هست؟!»

 

بابایی کمی سرش رو خاروند و از مامان پرسید:

«آهای خانوم چرا این بچه نمی دونه سینما چیه؟! مگه آخرین باری که سینما رفتیم کی بود؟!»


مامان پس از کمی فکر کردن زد زیر گریه و گفت:

«می دونستم همه ی حرفات الکی است!»


بابایی که انگار برقش گرفته باشه گفت:


«چی شد خانم؟! چرا یهو زدی زیر گریه؟!»


مامان در حالی که گریه می کرد گفت:

«مردای مردم همه خانوماشون رو هفته ای شیش بار میبرن سینما، اما تو بعد اینکه با هم ازدواج کردیم اصلا منو سینما نبردی!»


بابایی در حالی داشت به من چشم غره می رفت گفت:

«اما خانوم اگه یادت باشه وقتی نامزد بودیم من شما رو دوبار سینما بردم!!»


من در حال گوش دادن به صحبت های بابا و مامان بودم تا یه جوری از میون حرف زدن هاشون به این پی ببرم که سینما چی هست؟! به نظرم سینما یه چیزی تو مایه های کیش و دبی باشه، چون مامان از اینکه بابایی اون رو اونجا نمی بره ولی مردای دیگه خانومشون رو اونجا می برن ناراحته!


رفتم پیش خواهرم و ازش در مورد سینما پرسیدم. خواهرم هم پوستری که روی دیوار اتاقش چسبونده بود رو نشون داد و گفت:

«سینما یعنی این!»


به خواهر گفتم: «منظورت اینه که سینما یعنی نیکبخت واحدی؟!»

خواهرم در حالی که داشت منو با پس گردنی از اتاقش می انداخت بیرون گفت:

«تو اول برو فرق محمد رضا گلزار و نیکبخت واحدی رو یاد بگیر بعد بیا از من در مورد سینما بپرس!»

 

 


به اتاق داداشی رفتم، داداشی جلوی کامپیوتر نشسته بود و داشت فیلم نگاه می کرد، از داداشی پرسیدم: «می دونی سینما چیه؟!»

اونهم کامپیوتر رو نشون داد گفت: «سینما یعنی این! بشین تو هم این فیلم رو ببین! خیلی جالبه!»


داداشی فکر کرده من گاگول هستم، برای اینکه مزاحمش نشم و بتونه راحت فیلم ببینه الکی بهم میگه این سینما است! من کلاس دوم دبستان هستم، بچه های پیش دبستانی هم می دونن این کامپیوتره نه سینما! داداشی در مورد آی کیوی من چی فکر کرده؟!، در این فکر بودم که در یک فرصت مناسب در جواب این توهین داداشی به درجه ی آی کیوی ام دکمه ی ریستار کامپیوتر رو فشار بدم و فرار کنم که مامانی و بابایی صدام زدند و گفتند لباسای بیرونم رو بپوشم تا بریم بیرون!


بعد اینکه بابایی چند تا چیپس و پفک خرید وارد یه اتاق خیلی بزرگ شدیم که یه تلویزیون خیلی گنده داشت، از توی تلویزیون داشت فیلم نشون می داد، ولی فکر کنم برقا رفته بود چون همه ی لامپها خاموش بودن!! بعضی از آدم بزرگ ها روی صندلی ها خوابشون برده بود و بعضی ها هم داشتن چیپس و پفک می خوردن، بعضی ها اس ام اس بازی می کردن!!، همین طور که داشتم به دور و برم نگاه می کردم یهو دو تا بچه ی هم سن و سال خودم رو دیدم که داشتن دنبال هم می دویدند، منم با اونها دوست شدم و با هم قائم موشک بازی کردیم، تا اینکه بعد یکی دو ساعت بابایی بهم گفت فیلم تموم شده و باید برگردیم خونه!


به خونه رسیدیم و من تازه یادم اومد که هنوز انشا ننوشتم، به همین خاطر با گریه به مامانی گفتم: «مامان چرا بهم نمی گین سینما چیه؟!»


مامان و بابا برام توضیح دادن اون جایی که رفته بودیم سینما بوده! خیلی تعجب کردم که خانوم معلم چرا چنین موضوع انشایی انتخاب کرده؟! حالا باید بشینم و در مورد قایم موشک بازی انشا بنویسم ... !!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد