آغوش باران

طنز-مطالب جالب -داستانهای خواندنی و دانلود

آغوش باران

طنز-مطالب جالب -داستانهای خواندنی و دانلود

طنز الاغ

می گویند مردی روستایی با چند 

 

 الاغش 

 

 

 وارد شهر شد. هنگامی که کارش  

 

 

تمام  

 

شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ 

 

 ها 

 

 را سرشماری کرد 

 دست بر قضا سه 

 

 

 رأس از الاغ ها را نیافت. سراسیمه به  

 

سراغ اهالی رفت و سراغ الاغ های 

 

 

 گمشده را گرفت. از قرار معلوم کسی  

 

 

الاغ ها را ندیده بود. نزدیک ظهر، در حالی  

  

که مرد روستایی خسته و ناامید شده  

 

بود، رهگذری به او پیشنهاد کرد، وقت  

 

نماز سری به مسجد جامع شهر بزند و از  

امام جماعت بخواهد تا بالای منبر از  

  

 

جمعیت نمازخوان کسب اطلاع کند. مرد  

 

روستایی همین کار را کرد. امام جماعت  

 

از باب خیر و مهمان دوستی، نماز اول را  

 

که خواند بالای منبر رفت و از آن جا که  

 

مردی نکته دان و آگاه بود، رو به جماعت  

 

کرد و گفت: «آهای مردم در میان شما  

 

 

کسی هست که از مال دنیا بیزار باشد؟»  

 

 خشکه مقدسی از جا برخاست و گفت:  

 

«من!» امام جماعت بار دیگر بانگ برآورد:  

«آهای مردم! در میان شما کسی هست  

 

 

که از صورت زیبا ناخشنود شود؟»  

 

خشکه  

 

مقدس دیگر برخاست و گفت:«من!»  

 

امام  

 

  

جماعت بار سوم گفت:«آهای مردم!  

 

 

کسی در میان شما هست که از آوای  

 

خوش (صدای دلنشین) متنفر باشد؟»  

 

 

خشکه مقدس دیگری بر پا ایستاد و  

 

 

گفت:«من!» سپس امام جماعت رو به  

 

 

مرد روستایی کرد و گفت: بفرما! سه تا  

 

 خرت پیدا شد. بردار و برو

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد