آغوش باران

طنز-مطالب جالب -داستانهای خواندنی و دانلود

آغوش باران

طنز-مطالب جالب -داستانهای خواندنی و دانلود

ازدوواج دانشجویی

بعد از این که مدت ها دنبال دختری با وقار و باشخصیت گشتیم که هم خانواده ی اصیل و مؤمنی داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد، بالاخره عمه ام دختری را به ما معرفی کرد.

 

وقتی پرسیدم از کجا می داند این دختر همان کسی است که من می خواهم، گفت: راستش توی تاکسی دیدمش. از قیافه اش خوشم آمد. دیدم همانی است که تو می خواهی. وقتی پیاده شد، من هم پیاده شدم و تعقیبش کردم. دم در خانه اش به طور اتفاقی بابایش را دیدم که داشت با یکی از همسایه ها حرف می زد. به ظاهرش می خورد که آدم خوبی باشد. خلاصه قیافه ی دختره که حسابی به دل من نشسته بود. گفتم: من هر طور شده این وصلت را جور می کنم.


ما وقتی حرف های محکم و مستدل عمه مان را شنیدیم، گفتیم: یا نصیب و یا قسمت! چه قدر دنبال دختر بگردیم؟ از پا افتادیم، همین را دنبال می کنیم. انشاء الله خوب است. این طوری شد که رفتیم به خواستگاری آن دختر.


پدر دختر پرسید: آقازاده چه کاره اند؟
-دانشجو هستند.

-می دانم دانشجو هستند. شغلشان چیست؟
-ما هم شغلشان را عرض کردیم.

-یعنی ایشان بابت درس خواندن پول هم می گیرند.
-نخیر، اتفاقاً ایشان در دانشگاه آزاد درس می خوانند: به اندازه ی هیکلشان پول می دهند.

-پس بیکار هستند.
-اختیار دارید قربان! رشته ایشان مهندسی است. قرار است مهندش شوند

پدر دختر بدون این که بگذارد ما حرف دیگری بزنیم گفت: ما دختر به شغل نسیه نمی دهیم. بفرمایید؛ و مؤدبانه ما را به طرف در خانه راهنمایی کرد.





عمه خانم که می خواست هر طور شده دست من و آن دختر را بگذارد توی دست هم، آن قدر با خانواده ی دختر صحبت کرد تا بالاخره راضی شدند. فعلاً به شغل دانشجویی ما اکتفا کنند، به شرط آن که تعهد کتبی بدهیم بعد از دانشگاه حتماً برویم سرکار! این طوری شد که ما دوباره رفتیم خواستگاری.


پدر دختر گفت: و اما . . . مهریه، به نظر من هزار تا سکه طلا. . .

تا اسم «هزار تا سکه طلا» آمد، بابام منتظر نماند پدر دختر بقیه ی حرفش را بزند بلند شد که برود؛ اما فک و فامیل جلویش را گرفتند که:

بابا هزار تا سکه که چیزی نیست؛ مهریه را کی داده کی گرفته . . .

بابام نشست؛ اما مثل برج زهر مار بود. پدر دختر گفت:

میل خودتان است. اگر نمی خواهید، می توانید بروید سراغ یک خانواده ی دیگر.


بابام گفت: نخیر، بفرمایید. در خدمتتان هستیم.
-اگر در خدمت ما هستید، پس چرا بلند شدید؟


بابام که دیگر حسابی کفری شده بود، گفت:
بابا جان! بلند شدم کمربندم را سفت کنم، شما امرتان را بفرمایید.

پدر دختر گفت: بله، هزار تا سکه ی طلا، دو دانگ خانه…


بابا دوباره بلند شد که از خانه بزند بیرون؛ ولی باز هم بستگان راضی اش کردند که ای بابا خانه به اسم زن باشد، یا مرد که فرقی نمی کند. هر دو می خواهند با هم زندگی کنند دیگر.

و باز بابام با اوقات تلخی نشست. پدر دختر پرسید: باز هم بلند شدید کمربندتان را سفت کنید؟

بابام گفت: نخیر! دفعه ی قبل شلوارم را خیلی بالا کشیده بودم داشتم میزانش می کردم!


پدر دختر گفت: بله، داشتم می گفتم دو دانگ خانه و یک حج. مبارک است ان شاء الله

بابام این دفعه بلند شد و داد زد: برو بابا، چی چی را مبارک است؟ مگر در دنیا فقط همین یک دختر است و ما تا بیاییم به خودمان بجنبیم، کفش هایمان توسط پدر آن دختر خانم به وسط کوچه پرواز کردند و ما هم وسط کوچه کفش هایمان را جفت کردیم و پوشیدیم و با خیال راحت رفتیم خانه مان.


 

 

مگر عمه خانم دست بردار بود. آن قدر رفت و آمد تا پدر او را راضی کرد که فعلاً اسمی از حج نیاورد تا معامله جوش بخورد. بعداً یک فکری بکنند.


پدر دختر گفت: و اما شیربها، شیربها بهتر است دو میلیون تومان باشد…

بعد زیر چشمی نگاه کرد تا ببیند بابام باز هم بلند می شود یا نه. وقتی آرامش بابام را دید ادامه داد: به اضافه وسایل چوبی منزل.


بابام حرف او را قطع کرد. منظورتان از وسایل چوبی همان در و پنجره و این جور چیزهاست؟

پدر دختر با اوقات تلخی گفت: نخیر، کمد و میز توالت و تخت و میز ناهارخوری و میز تلویزیون و مبلمان است.

بابام گفت: ولی آقاجان، پسر ما عادت ندارد روی تخت بخوابد. ناهارش را هم روی زمین می خورد. اهل مبل و این جور چیزها هم نیست.

پدر دختر گفت: ولی این ها باید باشد، اگر نباشد، کلاس ما زیر سؤال می رود.

و بعد از کمی گفتمان و فحشمان، کفش های ما رفت وسط کوچه.



دوباره عمه خانم دست به کار شد. انگار نذر کرده بود هر طور شده این دختره را ببندد به ناف ما! قرار شد دور وسایل چوبی را خط بکشند؛ و ما دوباره به خانه ی آن دختر رفتیم.

بابام تصمیم گرفته بود مسأله ی جهیزیه را پیش بکشد و سنگ تمام بگذارد تا بلکه گوشه ای از کلاس گذاشتن های بابای آن دختر را جواب گفته باشد.این بود که تا صحبت ها شروع شد، بابام گفت: در رابطه با جهیزیه… !

پدر دختر حرف او را قطع کرد و گفت: البته باید عرض کنم در طایفه ما جهیزیه رسم نیست.


بابام گفت: اتفاقاً در طایفه ی ما رسم است. خوبش هم رسم است. شما که نمی خواهید جهیزیه بدهید، پس برای چی از ما شیربها می خواهید؟


- شیربها که ربطی به جهیزیه ندارد. شیربها پول شیری است که خانمم به دخترش داده. او دو سال تمام شیره ی جانش را به کام دختری ریخته که می خواهد تا آخر عمر در خانه ی پسر شما بماند.

بابام گفت: خب می خواست شیر ندهد. مگر ما گفتیم به دخترتان شیر بدهید؟ اگر با ما بود می گفتیم چایی بدهد تا ارزان تر در بیاید. مگر خانمتان شیر نارگیل و شیر کاکائو به دخترتان داده که پولش دو میلیون تومان شده است؟!


پدر دختر گفت: دختر ما کلفت هم می خواهد.

بابام گفت: چه بهتر. یک کلفت هم با او بفرستید بیاید خانه ی پسرم.

- نه خیر کلفت را باید داماد بگیرد. دختر من که نمی تواند آن جا حمالی کند.

- حالا کی گفته دخترتان می خواهد حمالی کند؟

مگر می خواهید دخترتان را بفرستید کارخانه ی گچ و سیمان؟ کفش های ما طبق معمول وسط کوچه!!!


در مجلس بعد پدر دختر گفت: محل عروسی باید آبرومند باشد. اولاً، رسم ما این است که سه شب عروسی بگیریم. ثانیاً باید هر شب سه نوع غذا سفارش بدهید، در یک باشگاه مجهز و عالی.


بابا گفت: مگر دارید به پسر خشایار شاه زن می دهید؟ اصلاً مگر باید طبق رسم شما عمل کنیم؟
کفش ها طبق معمول وسط کوچه!!!


دیگر از بس کفش هایمان را پرت کرده بودند وسط کوچه، اگر یک روز هم این کار را نمی کردند، خودمان کفش هایمان را می بردیم وسط کوچه می پوشیدیم.


بابای دختر گفت: انشاء الله آقا داماد برای دختر ما یک خانه ی دربست چهارصد متری در بالای شهر می گیرد.


بابام گفت: خانه برای چی؟ زیر زمین خانه ی خودم هست. تعمیرش می کنم. یک اتاق و یک آشپزخانه هم در آن می سازم، می شود یک واحد کامل.

پدر دختر گفت: نه ما آبرو داریم، نمی شود.

یک دفعه عمه خانم جوش کرد و داد زد: واه چه خبرتان است؟ بس کنید دیگر، این کارها چیست؟ مگر توی دنیا همین یک دختر است که این قدر حلوا حلوایش می کنید؟ از پا افتادیم از بس رفتیم و آمدیم. اصلاً ما زن نخواستیم مگر یک دانشجو می تواند معجزه کند که این همه خرج برایش می تراشید؟


این دفعه قبل از این که کفش هایمان برود وسط کوچه، خودمان مثل بچه ی آدم بلند شدیم و زدیم بیرون.


و این طوری شد که ما دیگر عطای آن دختر را به لقایش بخشیدیم و از آن جا رفتیم که رفتیم.

یک سال از آن ماجرا گذشت.من هم پاک آن را فراموش کرده بودم و اصلاً به فکرش نبودم. یک روز صبح، وقتی در را باز کردم تا به دانشگاه بروم، چشمم به زن و مردی خورد که پشت در ایستاده بودند. مرد دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه را بزند، اما همین که مرا دید جا خورد و فوری دستش را انداخت. با دیدن من هر دو با خجالت سلام دادند. کمی که دقت کردم، دیدم پدر و مادر آن دختر هستند. لبخندی زدم و گفتم: بفرمایید تو.


پدر دختر گفت: نه. . . نه. . . قصد مزاحمت نداشتیم. فقط می خواستم بگویم که چیز، چرا دیگر تشریف نیاوردید؟ ما منتظرتان بودیم.

من که خیلی تعجب کرده بودم، گفتم: ولی ما که همان پارسال حرف هایمان را زدیم. خودتان هم که دیدید وضعیت ما طوری بود که نمی خواستیم آن همه بریز و بپاش کنیم.


پدر دختر لبخندی زد و گفت: ای آقا. . .کدام بریز و بپاش؟. . . یک حرفی بود زده شد، رفت پی کارش. توی تمام خواستگاری ها از این چیزها هست.حالا انشاء الله کی خدمت برسیم، داماد گُلم؟


من که از این رفتار پدر دختر خانم مُخم داشت سوت می کشید، گفتم: آخه. . . چیز. . . راستش شغل من. . .

-ای بابا. . . شغل به چه درد می خورد. دانشجویی خودش بهترین شغل است. من همه جا گفته ام دامادم یک مهندس تمام عیار است.

-آخه هزار تا سکه هم. . .

-ای بابا. . . شما چرا شوخی های آدم را جدی می گیرید. من منظورم هزار تا سکه ی بیست و پنج تومانی بود.

-ولی دو دانگ خانه. . .

پدر عروس: بابا جان من منظورم این بود که دو دانگ خانه به اسمتان کنم.

-سفر حج هم. . .

-راستی خوب شد یادم انداختید. اگر می خواهید سفر حج بروید همین الان بگویید من خودم اسمتان را بنویسم.

-دو میلیون تومان شیربها هم که. . .

-چی؟ من گفتم دو میلیون تومان؟ من غلط کردم. من گفتم دو میلیون تومان به شما کمک کنم.

-خودتان گفتید خانمتان به دخترتان شیر داده، باید پول شیرش را بدهیم. . .

-ای بابا. . . خانم من کلاً به دخترم چهار، پنج قوطی شیر خشک داده که آن هم پولش چیزی نمی شود. مهمان ما باشید

-در مورد جهیزیه گفتید. . .

-گفتم که. . . اتاق دخترم را پر از جهیزیه کرده ام. بیایید ببینید. اگر کم بود، بگویید باز هم بخرم.

-اما قضیه ی آن کلفت. . .

-آی قربون دهنت. . . دختر من کلفت شماست. خودم هم که نوکر شما هستم، داماد عزیزم!. . . خوش تیپ من!. . . جیگر!. . . باحال!. . .

وقتی دیدم پدر دختر حسابی گیر داده و نمی خواهد دست از سر من بردارد، مجبور شدم حقیقت را بگویم. با خجالت گفتم: راستش شرایط شما خیلی خوب است. من هم خیلی دوست دارم با خانواده ی شما وصلت کنم. اما. . .

پدر دختر با خوشحالی دست هایش را به هم مالید و گفت: دیگر اما ندارد. . . مبارک است ان شاء الله.

گفتم:اما حقیقت را بخواهید فکر نکنم خانمم اجازه بدهد.

تا این حرف را زدم دهن پدر و مادر دختر از تعجب یک متر واماند. پدر دختر گفت: یعنی تو. . . در همین موقع خانمم از پله های زیرزمین بالا آمد. مرا که دید لبخندی زد و گفت: وقتی که از دانشگاه برگشتی، سر راهت نیم کیلو گوجه بگیر برای ناهار املت بگذارم.

با لبخند گفتم: چشم، حتماً چیز دیگری نمی خواهی؟

-نه، فقط مواظب باش.

-تو هم همین طور.

 



خانمم رفت پایین، رو کردم به پدر و مادر دختر که هنوز دهانشان باز بود و خشکشان زده بود و گفتم: ببخشید من کلاس دارم؛ دیرم می شود خداحافظ.

و راه افتادم به طرف دانشگاه

یک فیلم عاشقی به روایت هندی:

یک فیلم عاشقی به روایت هندی:


دوتا پسر سر یک دختر دارن دعوا میکنند و هم دیگرو رو جر میدن که یک دختر پاک و نجیب (که معلوم نیست چرا با این پاکی به دوتا پسر پا داده) داره گریه میکنه و میگه تورخدا بس کنین که یکی از پسر متوجه خال توی دماغ اون یکی پسره میشه و داد میزنه "داداش"

اونم خال توی دماغ او یکی رو میبینه و با چشمی گریان داداششو بقل میکنه و میگه "باورم نمیشه بعد از این همه سال پیدات کردم".

در این زمان یک پیر زن کور وارد صحنه میشه و میفته زمین و سرش به سنگی میخوره و بیناییشو بدست میاره و یهو داد میزنه: "بچه های گلم،"

توی این نقطه حساسه که دو پسر و دختره همه میگن "مامان!" و همگی میفهمن که خواهر برادرن....

این فیلم این پیام اخلاقی رو به ما میده که دعوا کردن سر دختر خوب نیست و از این جور حرفا. 

 







یک فیلم عاشقی به روایت از ایرانی :


خانواده پسر به خواستگاری میرن و چون هر دو خانواده فاکتور ایمان براشون مهمه به راحتی به توافق میرسند. بعد یه حیاط رو نشون میده که چراغونی شده و یه عده آدم بیکار توش نشستن و دارن سیب میخورن (چون میخواستن فیلم کم خرج دربیاد میوه دیگه ای درکار نیست!) و وقتی دادماد میاد تازه میفهمین که مثلا مراسم عروسیه!

صبح که میشه برای اینکه بدآموزی نداشته باشه عروس از یک اتاق میاد بیرون و داماد هم از یک اتاق دیگه، خلاصه یه روز تازه عروس یهو حالش بهم میخوره و همه میفهمن که حامله شده و باز این سوال پیش میاد "اینا که شبا کنار هم نمی خوابیدن پس احتمالا یا کار امداد غیبی بوده یا کار کارگردان" و زندگی به خوبی و خوشی ادامه پیدا میکنه البته با کلی پیام اخلاقی.

 


فیلم عاشقی به روایت هالیودی:

فیلم از توی اتاق خواب و زیر پتوی دو معشوقه شروع میشه، صحنه بطوری رمانتیک و خفنه که شما خشکتون میزنه و با خودتون میگین که چرا رفیقتون بهتون نگفته بود فیلمش صحنه داره که با فریاد مامان از جا میپرین و بر خلاف میل باطنی مجبور میشین این صحنه رو رد کنین، خلاصه دختره که خیلی شوهرشو دوست داره میره بقالی سر محله که بقال محله ازش خوشش میاد و بلههههههه بازم مجبور میشین برای اینکه صدای مامان در نیاد صحنه رو رد کنین و مامان هم داره قر میزنه که اینا اون دنیا چه جوری میخوان جواب خدارو بدن؟

بازهم خلاصه خانم برای اینکه شوهرشو قافلگیر کنه سفارش میده تا برای شوهرش پیتزای مورد علاقشو بیارن که از یارو پیتزایی هم خوشش میاد و دوباره بلهههههه و شما هم موظفین که این صحنه هارو تند تند رد کنین، خلاصه از اول تا آخر فیلم این خانوم مشغول کارای بد بد کردن یا همون دکتر بازی خودمون با این و اونه بطوریکه فقط با خواجه حافظ شیرازی کارای بی ادبی نمیکنه.

تا اینکه در یکی از همین صحنه های مبتذل شوهر سر میرسه و زن گریه میکنه و ناراحت میشه و از شوهرش معذرت خواهی میکنه و شوهر هم که آدم فهمیده ای هست با متانت از اینکه سر زده وارد شده معذرت میخواد و میگه "عزیزم چون عشق من و تو یک عشق واقعیه میدونم از این کار منظور بدی نداشتی و من هنوز دوست دارم" و در آخر فیلم با پیام اخلاقیه سیب زمینی بودن و عشق واقعی تموم میشه. 

 

شنل قرمزی 2010

شنل قرمزی 2010تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ





یه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و گفت :

عزیزم چند روزه مادر بزرگت مبایلشو جواب نمیده!
هرچی SMS هم براش میزنم باز جواب نمیده! online
هم نشده چند روزه!
نگرانشم!
چند تا پیتزا بخر با یه اکانت ماهانه براش ببر!
ببین حالش چطوره



شنل قرمزی گفت : مامی امروز نمیتونم ، قراره با پسر شجاع و دوست دخترش خانوم کوچولو و خرس مهربون بریم دیزین اسکی.


مادرش گفت : یا با زبون خوش میری . یا میدمت دست داداشت گوریل انگوری لهت کنه



شنل قرمزی گفت : حیف که بهشت زیر پاتونه . باشه میرم. فقط خواستین برین بهشت کفش پاشنه بلند نپوشین
 

 

 

 

 



مادرش گفت : زود برگرد . قراره خانواده دکتر ارنست بیان می خوان ازت خواستگاری کنن واسه پسرشون.



شنل قرمزی گفت : من که گفتم از این پسر لوس دکتر خوشم نمیاد. یا رابین هود یا هیچ کس . فقط اون و می خوام



شنل قرمزی با پژوی 206 آلبالوئی که تازه خریده از خونه خارج میشه. بین راه حنا دختری در مزرعه رو میبینه


شنل قرمزی: حنا کجا میری ؟؟؟


حنا : وقت آرایشگاه دارم . امشب یوگی و دوستان پارتی دعوتم کردن

شنل قرمزی:
ای نا کس حالا تنها میپری دیگه !!


حنا : تو پارتی قبلی که بچه های مدرسه آلپ گرفته بودن امل بازی در آوردی. بهت گفتن شب بمون گفتی مامانم نگران میشه . بچه ها شاکی شدن دعوتت نکردن


شنل قرمزی: حتما اون دختره ایکبری سیندرلا هم هست ؟


حنا : آره با لوک خوشانس میان


شنل قرمزی: برو دختره ی ...........................................

( به علت به کار بردن الفاظ رکیک غیر قابل پخش بود )

شنل قرمزی یه take off میکنه و به راهش ادامه میده

پشت چراغ قرمز چشمش به نل می خوره !!!!!

ماشینا جلوش نگه میداشتن اما به توافق نمی رسیدن و می رفتن

میره جلو سوارش میکنه


شنل قرمزی : تو که دختر خوبی بودی نل !!!!!


نل : ای خواهر . دست رو دلم نذار که خونه. با اون مرتیکه ...... راه افتادیم دنبال ننه فلان فلان شدمون


شنل قرمزی: اون که هاج زنبور عسل بود


نل : حالا گیر نده . وسط راه بابا مون چشمش خورد به مادر پرین رفت گرفتش. این دختره پرین هم با ما نساخت ما رو از خونه انداختن بیرون زندگی هم که خرج داره . نمیشه گشنه موند


شنل قرمزی : نگاه کن اون رابین هود نیست ؟؟؟؟ کیف اون زن رو قاپید


نل : آره خودشه . مگه خبر نداشتی ؟ چند ساله زده تو کاره کیف قاپی. جان کوچولو و بقیه بچه ها هم قالپاق و ضبط بلند میکنن


شنل قرمزی : عجب !!!!!!!!!!!!!!


نل : اون دوتا رو هم ببین پت و مت هستن . سر چها راه دارن شیشه ماشین پاک می کنن. دخترک کبریت فروش هم چهار راه پائینی داره آدامس میفروشه



شنل قرمزی : چرا بچه ها به این حال و روز افتادن ***؟؟؟؟


نل : به خودت نگاه نکن . مادرت رفت زن آقای پتیول شد. بچه مایه دار شدی . بقیه همه بدبخت شدن . بچه های این دوره و زمونه نمی فهمن کارتون چیه . شخصیتهای محبوبشون شدن دیجیمون ها دیگه با حنا و نل و یوگی و خانواده دکتر ارنست حال نمی کنن .

نمیدونم این بسیجیه یا کوروش کبیر

 

 

 نمیدونم  این بسیجیه یا کوروش کبیر

از فرصت ها استفاده کنید!

از فرصت ها استفاده کنید!

مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد. 


وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟ 


مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم. 


سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را در جا کشت. 


او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید: آیا  

 شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟  

 

 

 


مرد پاسخ داد : نه قربان ، من ندیدم ؛ اما ه مسرم دید!

در صورتی که کارمند دولت هستید حتما از این تجربیات استفاده کنید:


1- در یک سیستم دولتی؛ سعی کنید «لال بودن» را تمرین کنید! این تمرین در میزان عزیز بودن شما بسیار موثر است.


2- در یک سیستم دولتی؛ هیچگاه کارمندان را با یکدیگر مقایسه نکنید؛ چون قطعا شاهد تبعیض خواهید بود.


3- در یک سیستم دولتی؛ اگر مدیرتان 3 یا 4 ایراد دارد انتظار رفتنش را نکشید، چون قطعا نفر بعدی او 43 ایراد دارد!


4- در یک سیستم دولتی؛ می توانید با کارهای کم و کوچک، محبوبیت فراوانی به دست آورید؛ فقط کافی است «زبان» خود را تقویت کنید!


5- دریک سیستم دولتی؛ ممکن است که هر چه بیشتر کار کنید، بیشتر خوار و خفیف باشید


6- در یک سیستم دولتی؛ با اشکالات سازمانتان بسازید و هرگز آنها را با مدیرتان در میان نگذارید؛ درغیر این صورت یک مشکل دیگر به سازمان اضافه می شود.. آن مشکل، شما هستید!


7-در یک سیستم دولتی؛ اشتباهات یک مدیر را هیچگاه به مدیر دیگر نگویید؛ در غیر اینصورت بجای یک مدیر، دو مدیر در مقابل شما موضع گیری خواهند کرد.


8- در یک سیستم دولتی؛ با انجام کارهای مختلف و فعالیتهای به موقع، نظم شما تشخیص داده نمی شود؛ بلکه برای این کار راههای ساده تری هم هست. مثلا فقط کافیست همیشه میز کارتان را منظم نگه دارید!


9- در یک سیستم دولتی؛ اضافه بر کارهای معمول کار اضافه ای انجام ندهید؛ در غیر اینصورت انتظار پاداش بیشتری نیز نداشته باشید.


10- در یک سیستم دولتی؛ همیشه حرفها (فرمایشات) مدیرتان را تایید کنید، حتی اگر از نظر او «ماست، سیاه باشد!»


11- در یک سیستم دولتی؛ تنها کاری که واجب است سریع انجام دهید، کاری است که مدیر شما شخصا از شما خواسته است.


12- در یک سیستم دولتی؛ تنها انگیزه ای که می تواند شما را وادار به کار کند «کسب روزی حلال» است.


13- در یک سیستم دولتی؛ آسه برو، آسه بیا، که گربه شاخت نزنه؛ مگر اینکه با گربه نسبتی داشته باشید!

داستان قشنگه

 

 

 

یک پسر تگزاسی برای پیدا کردن کار  به یکی از این فروشگاه های بزرگ که همه چیز میفروشند  (Everything Under a Roof) در ایالت کالیفرنیا میرود. مدیر فروشگاه به او می گوید یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم می گیریم.
در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند فروش داشته است؟
پسر پاسخ داد که یک فروش! مدیر با تعجب گفت: تنها یک فروش؟ متقاضیان بی تجربه در اینجا حدقل 5 تا 30 فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است؟ پسر گفت: 82526دلار. مدیر تقریبا فریاد کشید: 824526 دلار؟ مگه چی فروختی؟ پسر گفت:اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری چهار بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری؟ گفت: خلیج پشتی.من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره  به او فروختم.بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویک.پس منهم یک بلیزی WD 4 به او پیشنهاد دادم که او هم خرید.
مدیر با تعجب پرسید:او آمده بود که یک قلاب ماهیگیری بخرد و تو به او قایق و بلیزر فروختی؟
پسر به آرامی گفت: نه، او آمده بود یک بسته نوار بهداشتی بخرد که من گفتم پس ر..ه شده به آخر هفته ات. بیا یک برنامه ماهیگیری ترتیب بدهیم!!!!!!!

انواع ازدواج های پیشنهادی:

 

 

 

 

 ازدواج مسلم: ازدواج اول که حق مسلم هر مردی است. 

 


 ازدواح مفرح: مردی که از یکنواختی زندگی با همسر اولش خسته شده است، برای تفریح زن دیگری بگیرد. 
  

ازدواج موجه: چرا مردی که زن اولش بچه دار نمی شود یا بیماری دارد، به بهانه های واهی مثل مردانگی و انسانیت و تن دادن به قسمت و صبر در امتحان الهی، به پای او بماند؟ موجه است که در این هنگام هرچه زودتر برای ازدواج بعدی اش اقدام کند. 

 


 ازدواج متمم: مرد ببیند چه صفات زنانه ای را دوست داشته که زن اولش ندارد. بعد زنی بگیرد که آن صفت ها را داشته باشد. 

 


 ازدواج مثلث: مرد تقوی پیشه کرده و به سه زن قناعت نماید. 

 


 ازدواج مربع: مرد تمام چهار زنی را که شرع به او اجازه می دهد بگیرد. 

  ازدواج ملون: مرد چهار زن بگیرد: سفید پوست، سرخ پوست، سیاه پوست و زرد پوست.
 ازدواج منظم: مرد هر شش ماه یک بار زن بگیرد. 

 


 ازدواج میسر: مرد هر زنی را که برایش میسر است بگیرد. 

 


 ازدواج مشبک: مرد یک شبکه هرمی ازدواج راه بیندازد. به این معنی که هر زنی گرفت، آن زن، چهار زن دیگر را هم به او معرفی کند و او همه آنها را بگیرد.  

 

 

 

پس از هدفمند شدن یارانه ها چه اتفاقی میافتد؟

پس از هدفمند شدن یارانه ها چه اتفاقی میافتد؟

 

کمیک ..... پس از هدفمند شدن یارانه ها چه اتفاقی میافتد؟